mehraban57

  • خانه

پندانه

16 مرداد 1402 توسط مهربان ازوجی

​🔅 #پندانه 

✍ معجزه ستارالعیوب

فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد، مدرسه، آب انبار، پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشت. 

به او خبر داده بودند در حوزه علمیه‌ای که با پول او ساخته شده، طلبه‌ای شراب می‌خورد!

ناگهان همهمه‌ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می‌زدند حاج‌آقاست که به مدرسه وارد شده. در این وقت روز چه‌کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است!

فرد خیر یک‌سره به حجره‌ من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش.

داخل حجره همه نشستند. ناگهان حا‌ج‌آقا به‌تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. 

رو به من کرد و گفت: 

لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ 

گفتم: 

شاهنامه فردوسی.

دلم در سینه بدجوری می‌زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می‌لرزید.

اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ 

فرد خیر دستش را آرام به‌سوی کتاب‌های دیگر دراز کرد و پرسید:

ببخشید، نام این کتاب چیست؟

گفتم: 

بحارالانوار. 

گفت: 

عجب، این یکی چطور؟ 

گفتم: 

گلستان سعدی. 

گفت: 

چه خوب! این یکی چیست؟ 

پاسخ دادم: 

مکاسب. 

لحظاتی بعد، آنچه نباید بشود، به وقوع پیوست و آنچه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. 

کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:

این چه نوع کتابی‌ست، اسمش چیست؟ 

معلوم بود که پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.

برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید. چشم‌هایم سیاهی رفت. زانوهایم سست شد. آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم. 

خوشبختانه همراهان فرد خیر هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی‌دیدند. اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود، چه باید کرد؟

دوباره پرسید: 

بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟

گفتم: 

چرا آقا، الآن می‌گم. 

داشتم آب می‌شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب. 

و گفتم: 

نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! 

فاصله سؤال آمرانه فرد خیر و جواب التماس‌آمیز من چند لحظه بیشتر نبود.

شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته‌دلان و متنبه‌شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. 

حالا دیگر نوبت فرد خیر بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش. 

شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم‌هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابه‌لای پلک‌هایش چکید.

ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یک‌باره کتاب ستارالعیوب را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. 

همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آن‌ها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و فرد خیر هم هیچ‌گاه به روی خودش نیاورد که چه دیده است.

اما آن محصلِ آن مدرسه، همان‌دم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.

سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت. محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد که زندگی من معجزه ستارالعیوب است. 

ستارالعیوب یکی از نام‌های احیاگر و معجزه‌آفرین خداست و من آزادشده و تربیت‌یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی آن فرد خیر هستم که باعث تغییر و تحول سازنده‌ام شد.

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

 نظر دهید »

ثروت عظیم 

26 تیر 1402 توسط مهربان ازوجی

​شخصی ۳۰ سال مشغول تجارت بود و ثروت عظیمی به دست آورد و زمین بسیار بزرگی خریداری کرد و  ۳۰ سال دیگر کار کرد و باز هم ثروت کلانی به دست آورد و با آن ثروت ، کاخ بسیار مجللی ساخت.

زمانی که میخواست به آن کاخ نقل مکان کند ، ماموران حکومتی گفتند که زمین شما آن طرف تر بود و زمین را عوضی گرفته ای
کاخت را بر روی زمین دیگری ساخته ای و زمین خودت بایر مانده است.

مولانا میگوید :
ما هم همینطوریم
یک زمین داریم به نام بدن
و یک زمین هم داریم به نام روح.

ما فکر میکنیم ، بدن ما ، زمین ماست و هرچه داریم خرج این بدن می کنیم و وقتی که می خواهیم بمیریم به ما میگویند:
زمین شما، روحتان بوده ولی شما روح را رها کرده اید و فقط بدن را آباد کرده اید

در زمین مردمان، خانه مکن
کار خود کن ، کار بیگانه مکن
کیست بیگانه تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو

تا تو تن را چرب و شیرین میدهی
جوهر خود را نبینی ، فربهی
گر میان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پیدا شود

مُشک را بر تن مزن بر دل بمال
مشک چه بود نام پاک ذوالجلال

 

;

&;
;

 نظر دهید »

دل نوشته

05 مرداد 1401 توسط مهربان ازوجی

یک نکته ی قشنگی در این دعای گشایش امور وجود دارد که خیلی جالب است. حالا با اصل و سندش کاری ندارم. مضمون کلام خیلی عمیق و جالب است.

در یک تکه اش به خدا میگوید، ببین این چیزی که میخوام، همین الان میخوام. دقیقا همین الان
بدون چک و چونه و قید و شرط
و الان مصلحتت نیست بالام جان، و مطابق حکمت من نیست و به جاش یه چیز بهتر بهت میدم و اینجور چیزهایی که طرف را بپیچانی و دهانش را ببندی
هم نداریم

منظورم این دعاست:

اِلهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَ بَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ …
خدایا هنگامی كه بلا عظیم گشته و اسرار آشکار شده و پرده‌ها كنار می‌روند و امیدها از بین رفته‌اند

تا اینجایش که میگوید:
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ.
یعنی، همین الان میخوام.
دقیقا همین الان. به فاصله ی یک چشم بر هم زدن.
حتی کمتر از چشم بر هم زدن.

بعد هم آخرش انگار هنوز ته دلت قرص نشده، با حساب و کتاب انسانی ات برای شیر فهم شدن خداوند سه بار باز هم تکرار میکنی که خوب جا بیفتد:

السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
همین الان، همین الان، همین الان. زود. تند. سریع.


به اینجور نیایش ها با خدا میگویند دلال؛ یعنی ناز و عشوه کردن برای خدا در كنار اظهار عجز و نياز و درخواست حاجت.

دعای کمیل و مناجات شعبانیه پر ازاین عشوه و نازهاست:

إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّی أُحِبُّکَ
خدایا اگه منو بندازی جهنم آبروتو اونجا با فریادهام میبرم که آی جهنمیها من این خدا رو دوست داشتم و حالا ببینید داره با من چه میکنه (نقل به معنا)


البته همین الان میخوام، یک معنی دیگر هم دارد که همان شرط استجابت دعاست:

منظورم این است که تا در آن ته ته ته دلت از همه قطع امید نکنی و در کنار مراجعه به اسباب و وسایل مادی و طبیعی، او را مالک و علت و فاعل اصلی عالم ندانی (انْقَطَعَ الرَّجآءُ، در همین دعا)، و نگاه به آسمان نداشته باشی و با حال زار و نزار به او پناه نبری، نمیشود که نمیشود که نمیشود.

حالتی که در کل عمرم شاید یکی دوباری بیشتر برایم رخ نداده باشد و بیشتر دوست داشته ام به جای اشک و تضرع نابی که مولانا روی آن تاکید دارد، مثل حافظ در برهه ای از زندگی اش فکر کنم، که: دولت آن است که بی خون دل آید به کنار.

مولانا در دفتر اول مثنوی، در داستان کنیزک و پادشاه، چقدر زیبا این ناامیدی از غیر خداوند و تضرع خالص به درگاه او را برای استجابت دعا توصیف میکند:

شه ،چو عجزِ آن حکیمان را بدید
پا برهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد سوی محراب شد
سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد

چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می‌دانی نهان

ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه
لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت
زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

 نظر دهید »

آیات امیدبخش

25 تیر 1401 توسط مهربان ازوجی

قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ﴿ سوره زُمَر/۵۳﴾

آیه ی فوق یکی‌از امیدبخش‌ترین آیات قرآن کریم است.

تعبیراتی که در این آیه بکار رفته شایسته توجه و تامل بسیار است:

۱)می فرماید به “بنده گان من” بگو.
خدای متعال در اینجا بنده گان را به “خود"ش نسبت می دهد و این خیلی دلچسب و جان نواز است.

۲)بجای گناه و تعدّی از واژه ی"اسراف” استفاده کرده است. اسراف یعنی زیاده روی.
زیاده روی و تعدی در حق “خود"! چون آدمی هر کاری که می کند- اعم از نیک و بد- اثرش درواقع به خودش بر می گردد ولاغیر( هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی).

۳)لاتقنطوا یعنی ناامید نشوید؛ ناامید از چه؟ از رحمت خداوند!
۴) یغفر الذنوب جمیعا.
غفران و بخشایش خداوند شامل بعضی از گناهان نمی شود بلکه همه ی گناهان را در برمی گیرد.

از خدای رحمان و رحیم البته جز این انتظارى نمى توان داشت.
خدایی که رحمتش بر غضبش پیشى گرفته است

اصلا نکته مهم اینجاست که خداوند بندگان را براى رحمت آفریده است، نه براى گرفتن انتقام و عذاب کردن و زجر دادن.
چه خدای پرمهر و دوست داشتنی و لطیفی
از این خدا ناامید شده ای؟❤️═ஜ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

 1 نظر

داستان کوتاه

14 تیر 1401 توسط مهربان ازوجی

فردی “ڪیسه ای طلا” در باغ خود دفن ڪرده بود ڪه بعد از مدتے یادش رفت ڪجا بود.

نزد بایزید بسطامی آمد.

بایزید گفت:
نیمه شب برخیر و تا “صبح نـماز بخوان.” اما باید مواظب باشی ڪه لحظه ای ذهنت نزد گمشده ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.

“نیمه شب” به نماز ایستاد و نزدیڪ صبح یادش افتاد ڪجای باغ دفن ڪرده است.
سریع نماز خود به هم زد و بیل برداشت و باغ روانه شد و محل را ڪند و ڪیسه ها در آغوش ڪشید.

صبح شادمان نزد بایزید آمد و بابت راهنمایی اش تشڪر ڪرد. بایزید گفت: می دانی چه ڪسی “محل سڪه” را به تو نشان داد؟
گفت: نه.
گفت: “ڪار شیطان” بود ڪه دماغ اش بر سینه ات ڪشید و یادت افتاد.
مرد تعجب ڪرد و گفت: به خدا برای شیطان نمی خواندم.

بایزید گفت: می دانم، خالص برای خـدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت “عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه” را بدانے ، دیگر او را رها می ڪنی…

نزدیڪ صبح بود، لذت عبادت شبانه را “ملایڪ “می خواستند بر ڪام تو بچشانند، ڪه شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی.

چون یڪ شب اگر این لذت را درڪ می ڪردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه شب می رفتے. شیطان یادت انداخت تا نمازت را “قطع ڪنی.” چنانچه وقتی قطع ڪردی و رفتی طلاها را پیدا ڪردی دیگر “نمازت را نخواندی” و خوابیدی…

“و اینجا بود ڪه شیطان تیر خلاص خود را به تو رها ڪرد.”

 نظر دهید »
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

mehraban57

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس